بررسي تطبيقي اصل بنيادين در فلسفه ارسطو و ابن‌سينا (4)


 

نويسنده: حسین قاسمی




 

4. مقايسه دو اصل يادشده و لوازم فلسفي آنها
 

با توجه به بررسي تاريخي و تحليلي كه از دو اصل بنيادين «ماده و صورت» و وجود و ماهيت در آثار ارسطو و ابن‌سينا بعمل آمده مي‌توان وجوه اشتراك و افتراق اين دو حكيم بزرگوار را اينگونه برشمرد:
1. دقت در تاريخچه فكري اين دو فيلسوف و مباني كه هر يك در تفسير حقايق و واقعيات جهاني عرضه داشته اند، اين نكته را اثبات مي‌كند كه هر دو فيلسوف در اصل واقعيت هيچگونه اختلافي نداشته اند از اينرو هر دو فيلسوف، موجود مطلق را موضوع الهيات خود قرار داده اند، گرچه ارسطو مايل است تا براساس پذيرش حركت و صيرورت، به تفسير كيفي و ماهوي واقعيت اكتفا كند، لكن ابن‌سينا اعتقاد دارد كه بايد براساس آموزه‌هاي ديني، تفسيري وجودي از واقعيت ارائه داد. البته گرايش ماهوي، در آثار فلسفي ابن‌سينا نيز مشهود است، لكن انگيزه‌هاي وجودي، نظام فلسفي او را بنا نموده است.
2. ارسطو در مقابل فلسفه‌هاي فيلسوفان نخستين و فلسفه افلاطون، درصدد بر آمد تا بنحوي ميان اصالت ماده فيلسوفان نخستين و اصالت صورت افلاطون، تعادل برقرار نمايد، از اينرو فلسفه‌اي طراحي نمود كه هم حق ماده و هم صورت ادا شود; بنابرين اشياء خارجي را چه محسوس و چه مجرد، مركب از ماده و صورت يافت و ملاك در تحقق و پيدايش آنها را انضمام صورت به ماده، اعلام نمود. اين در حاليستكه ابن‌سينا قصد داشت تا متأثر از آموزه‌هاي ديني، مانند خالقيت و وحدت خدا و مخلوقيت جهان، نظام بسته ارسطويي را شكسته و عناصر مفيد آن را ابقاء نمايد و بدين ترتيب دوجزئي بودن اشياء يعني ماده و صورت، كه در فلسفه او نام ماهيت به خود گرفت براي كشف واقعيت اشياء كافي دانسته نشد از اينرو با انضمام وجود، بر سه جزئي بودن اشياء ادعا نمود.
3. اصل تمايز ماده از صورت، در فلسفه ارسطو مبتني بر نگرش و ديدگاهي است كه ارسطو از جهانشناسي خود داشته است. او در طبيعيات خود جهان را بلحاظ زماني نامتناهي و بلحاظ مكاني متناهي دانسته، قهراً قدمت زماني عالم در فلسفه او امري بديهي قلمداد شده است. نگرش او در جهانشناسي، منشأ نگرش فلسفي او شد، زيرا ازليت عالم، ضرورتي براي تفسير وجودي عالم اقتضا نمي‌كرد. قهراً اصول و مباني‌اي كه در فلسفه اش بيان شده است، بصورت عمده عبارتند: از تفسير ماده و صورت و صفات آنها و تأثير و تأثر ايندو بر يكديگر، تفسير و تبيين حركت ناشي از آنها، تفسير مبدأ و مقصد و مقولاتي كه حركت پذيرند. او حتي خداي فلسفي خود را محرك نامتحرك نام مي‌گذارد كه حاكي از اهتمام و تأكيدي است كه در فلسفه خود بر تفسير ماهوي و حركتي داشته است.
اين در حاليستكه ابن‌سينا اصل تمايز وجود از ماهيت را اصلي كاملاً متمايز از اصل ارسطويي دانسته و آن را اساس الهيات خود مي‌داند. اين اصل از آنجا ناشي مي‌شود كه ابن‌سينا اشياء مادي و مجرد را واجد محدوديت وجودي مي‌داند; او اعتقاد دارد كه اشياء چه مادي و چه مجرد بلحاظ ذات خود وابسته بغير هستند. زيرا جهان از ديدگاه ابن‌سينا حدوث ذاتي دارد او نه مانند متكلمان جهان را حادث زماني مي‌دانست و نه مانند ارسطو آن را قديم زماني مي‌دانست، بلكه در فلسفه خود حادث ذاتي را وصف جهان مي‌دانست، قهراً آنچه ذاتش كون الوجود بعد العدم باشد، در مقام پيدايش و خروج از كتم عدم، به مبدعي در وراء هستي احتياج دارد. بر اين اساس، او موجودات را بدو دسته تقسيم كرد: يكي موجوداتي كه مركب از ماهيت و وجودند، كه بلحاظ اتصاف ماهيت به امكان، احتياج بغير در ذات آنها نهفته است. دوم موجوداتي كه ذاتش چيزي جز وجود نمي‌باشد و فاقد هر گونه جزء ماهوي و وصف امكاني است و اوست كه مفيض و معطي وجود به موجودات امكاني است و آنرا واجب الوجود ناميد.
4. ارسطو از طريق اصالت دادن به صورت در كنار ماده، به صفات و خصوصيات آنها ملتزم مي‌شود، از اينرو ماده را متصف به قوه و صورت را متصف به فعليت مي‌انگارد. ارسطو از تضارب قوه و فعليت، پيدايش حركت را نتيجه مي‌گيرد و از جريان مستمر حركت و تبدل صور بر ماده واحد، به موجودات مجرد كه عاري از ماده اند دست مي‌يابد و در وراء عالم از محرك نامتحرك اولي، كه صورت و فعليت محض است بعنوان خداي خويش نام مي‌برد. اما ابن‌سينا از طريق انضمام وجود به ماهيت، به صفاتي مثل وجوب و امكان ملتزم مي‌شود از وجود وصف وجوب و از ماهيت وصف امكان را انتزاع مي‌كند. او وجوب و ضرورت را ذاتي وجود و امكان را ذاتي ماهيت مي‌داند. ابن‌سينا در راستاي انتزاع اين دو وصف، موجودات خارجي را مركب از وجود و ماهيت مي‌داند و بلحاظ ماهيت كه ذات آنها را تشكيل مي‌دهد متصف به امكان مي‌نمايد و براساس امكان، براي ميل ماهيت ممكن بجانب وجود به موجود ديگري كه واجد وجود باشد استناد مي‌كند. بدين ترتيب در فلسفه او، موجودات به دو دسته تقسيم مي‌شوند: يكي موجودات ممكن و دوم واجب الوجود، كه از وجود محض برخوردار است.
5. امكان در فلسفه ارسطو از نوع امكان استعدادي است، زيرا قوه بعنوان وصف ماده موجود در نظر گرفته شده است. قهراً امكان يا قوه مورد نظر او، از نوع وصفي است كه در شيء موجود مطرح است كه در جريان تحقق و فعليت، مضمحل مي‌شود، لكن امكان در فلسفه ابن‌سينا از نوع امكان ذاتي است زيرا امكان وصف ماهيت است كه اجزاء ذاتي شيء را تشكيل مي‌دهند و اين وصف بطور مستمر در سلسله موجودات از موجود ادني (هيولي) تا موجود اعلي ساري و جاري است.([25])
6. در فلسفه ارسطو نه تنها علتهاي مادي و صوري بلكه علتهاي فاعلي و غايي از ذات شيء برمي خيزند بدين معني كه ميل ماده براي تحقق و تلبس به فعليت كه در قالب انضمام به صورت معنا مي‌يابد از يك جهت علت فاعلي و از جهت ديگر علت غايي ناميده شده است؛از آنجهت كه ميل به فعليت باعث تحرك و جنب وجوش در شيء مي‌شود، علت فاعلي نام دارد و از آنجهت كه شيء را بطرف صورتهاي كاملتري سوق مي‌دهد علت غايي نام دارد.([26])
اين در حاليستكه در فلسفه ابن‌سينا با دو دسته علل مواجه مي‌شويم: اول علل ماهوي، يعني علت مادي و صوري كه از درون بر شيء اثر مي‌گذارند و دوم علل وجودي، يعني علت فاعلي و غايي كه از بيرون بر شيء اثر مي‌گذارند، از اينرو علت فاعلي به فاعل ايجادي و علت غايي نيز به ميل اشياء براي وصول به وجود محض تعريف شده است. ([27])
7. ارسطو بدليل گرايش چيستي گرايانه‌اي كه دارد براساس مفاهيم ماهوي، تفسير خاص خود را نسبت به جوهر و اعراض دارد. او از ابتدا تمام موجودات را بدو دسته تقسيم مي‌كند: اول، موجوداتي كه قائم بذات و غير متكي به موضوع هستند. دوم، موجوداتي كه وابسته و متكي به موضوع هستند. تفسير ارسطو از جواهر و اعراض در حدي است كه خدا را نيز در سلك ديگر مجردات از سنخ جوهر مي‌داند.([28])
اين در حالي است كه ابن‌سينا براساس گرايش وجودي كه داشت توانست با كشف معقولات ثاني فلسفي، بخصوص مفهوم وجود، به تفسير جديدي از جواهر و اعراض دست يابد. او با پي بردن به واقعيت وجود، وحدت و ديگر معقولات فلسفي به اين نتيجه رسيد كه از ابتدا تمام موجودات به واجب و ممكن تقسيم مي‌شوند و سپس موجودات ممكن را بدو جزء تقسيم كرد: يكي جزء ماهوي كه واجد حيثيت لا اباست و ديگري جزء وجودي كه عارض بر ماهيت است. ابن‌سينا جزء ماهوي موجود ممكن را، مَقسم براي جوهر و اعراض عرضه داشت.([29])
8. ارسطو براساس اصل تمايز ماده از صورت و تقسيم موجودات به جوهر و اعراض، خدا را بعنوان محرك نامتحرك اولي، تعريف نمود و صفاتي مثل جوهريت و فعليت محض و ماهيت داشتن را به او نسبت مي‌دهد و براساس تفسير فاعليت به فاعليت طبيعي و انكار فاعليت ايجادي، خدا را به فكر خودانديش و موجودي كه فاقد توانايي تأثير گذاري بر عالم است، تفسير مي‌كند.([30])
اما ابن‌سينا كه براساس اصل تمايز وجود از ماهيت، موجودات را به واجب و ممكن تقسيم نمود، خدا را به وجود محض يعني وجودي كه فراتر از همه موجودات حتي مجردات باشد، تعريف مي‌كند و ماهيت و جوهر بودن را از او سلب نموده و نه تنها ارتباط جهان با خدا بلكه ارتباط خدا را نيز با جهان اثبات مي‌كند. خداي ابن‌سينا نه تنها معبود و معشوق جهان است، بلكه عالم و مريد و خالق جهان نيز هست.([31])

پي نوشت ها :
 

[25]. ر.ك: الالهيات من كتاب الشفا، مقاله 6، فصل3،ص280؛همان، مقاله1، فصل6، ص50؛ همان، مقاله6، فصل 1، ص260.
[26]. ر.ك، متافيزيك، همان 9 a 1022، ص 168; تاريخ فلسفه، ج1، ص 426.
[27]. ر.ك: الالهيات من كتاب الشفا، مقاله 6، فصل 1، ص 257.
[28]. ر.ك: متافيزيك، 8 a 1017، ص 145؛ همان 10 a 1028، ص 207.
[29]. ر.ك: التعليقات، ص 186؛ الالهيات من كتاب الشفا، مقاله 8، فصل 4، ص 373.
[30]. ر.ك: متافيزيك، 21 a 1072، ص 399.
[31]. ر.ك، الاشارات و التنبيهات، ج 3، نمط 4، ص 18 به بعد.

منبع:www.mullasadra.org